تازه صیغه اش شده بود. از شوهر سابقش هم به همین دلیل جدا شده بود.
با نیما طبق قرار، برای3 ماه محرم شده بود که اگر اخلاقشان به هم می خورد، مراسم خواستگاری و ... را در پیشبگیرند.
همه می گفتند بدبین هست.
صدای پیامک های تلفن نیما، اعصابش را راحت نمی گذاشت.
خودخوری می کرد. نه می خواست بگوید تلفن هایش مشکوک است و نه می توانست آرام باشد.
به فکر چاره ای بود تا موضوع را بداند بدون اینکه باعث ناراحتی شود.
می ترسید تماس هایش بدون مورد باشد و کنجکاوی او باعث ناراحتی و جدایی اش شود.
کنار هم بودند.
مثل همیشه صدای تلفنش، اعصاب او را راحت نمی گذاشت.
اما اینبار چند پیام در فاصله زمانی چند ثانیه ای آمد.
می دانست اگر به بهانه تلفن به کسی حتی گوشی اش را جستجو کند، باز هم اگر موردی
ببیند نمی تواند چیزی بگوید چون همیشه می گفت از دست زدن به گوشی اش عصبانی می شود.
دستپاچه شده بود.
نمی دانست چه بهانه ای بیاورد و چشم و فکر او را از گوشی و جیرجیر موبایلش دور کند.
با ناز و عشوه به طرف گوشی اش دست برد و گوشی را با سرعت برداشت.
می خواست از دستش بگیرد اما با خنده و شوخی بالاخره پاکت نامه موبایلش را باز کرد.
نوشته بود " خ" . اخم کرد که چرا نوشته است " خ"؟! چرا این پیامک ها اسم ندارند؟!
چند بهانه آورد.
اما هر چه می خواست بهانه ای پیدا کند که او را متقاعد کند که موضوع خاصی نیست و اشتباه می کند، نمی توانست چون متن پیام کاملا مشخص کننده وجود یک زن یا دختر همزمان با او بود. لباس هایش را پوشید و بدون صحبت با نگاهی معنادار از او فاصله گرفت!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0