همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند…به جز مداد سفيد…
هيچ کسي به او کار نمي داد…همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}…
يک شب که مداد رنگي ها…توي سياهي کاغذ گم شده بودند…مداد سفيد تا صبح کار کرد…
ماه کشيد…مهتاب کشيد…و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…
صبح توي جعبه ي مداد رنگي…جاي خالي او…با هيچ رنگي پر نشد
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1