قصه از اون جا شروع شد که خیلی عصبی بود...
گفت: دوستم داری؟
گفتم: قد دنیا...
گفت: ثابت کن،
گفتم چه جوری؟
گفت: تیغو بردار رگتو بزن!
گفتم: مرگ و زندگی دست خداست...
گفت: پس دوسم نداری...
تیغ رو برداشتم رگم رو زدم!
وقتی آهسته داشتم تو بغلش جون می دادم...
تو گوشم گفت: اگه دوستم داشتی تنهام نمی ذاشتی...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0